سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد


نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد

به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم


به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد

چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد


نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد

چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن


به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد

زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد


شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد

چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟


که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد

تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش


که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد

ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب


خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد

خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب


به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد